کد مطلب:152328 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:164

امام زمان سید عزیزالله را پیاده از کربلا تا مکه در هفت روز بردند
در كتاب معجزات و كرامات نقل شده است كه عالم جلیل و زاهد بی بدیل، جناب آقای حاج سید عزیزالله فرمودند:

من در زمانی كه در نجف اشرف مشرف بودم، برای زیارت حضرت سیدالشهداء علیه السلام در عید فطر به كربلا رفتم و در مدرسه ی صدر، میهمان یكی از دوستان بودم و بیشتر اوقاتم را در حرم مطهر امام حسین علیه السلام می گذارنیدم.


یك روز كه به مدرسه وارد شدم، دیدم جمعی از رفقا دور هم جمع شده اند و می خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من سؤال كردند كه شما چه وقت به نجف برمی گردی؟ من گفتم: شما بروید. من می خواهم از همین جا به زیارت خانه ی خدا بروم! گفتند: چطور؟ گفتم: زیر قبه ی حضرت سیدالشهداء علیه السلام دعا كردم كه پیاده، رو به سوی محبوب بروم و در ایام حج، در حرم خدا باشم.

همراهان و دوستانم بالاتفاق مرا سرزنش كردند و گفتند: مثل اینكه در اثر كثرت عبادت و ریاضت، دماغت خشك شده و دیوانه شده ای! تو چگونه می خواهی با این ضعف مزاج و كسالت، پیاده در بیابانها سفر كنی؟ تو در همان منزل اول به دست عربهای بادیه نشین می افتی و تو را از بین می برند!

من از سرزنش و گفتار آنها فوق العاده متأثر شدم و قلبم شكست و با اشك ریزان از اطاق بیرون آمدم و یكسره به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام رفتم و زیارت مختصری كردم. سپس به طرف بالای سر مبارك رفتم و در گوشه ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و ناله مشغول شدم.

ناگهان دیدم دست یداللهی حضرت بقیةالله روحی فداه بر شانه ی من خورد و ایشان فرمودند: آیا میل داری با من پیاده به خانه ی خدا مشرف شوی؟! عرض كردم: بله آقا! حضرت فرمودند: پس قدری نان خشك كه برای یك هفته ی تو كافی باشد و لباس احرام خود را بردار و در فلان روز و فلان ساعت در همین جا حاضر باش و زیارت وداع را بخوان، تا با یكدیگر از همین مكان مقدس به طرف مقصدتان حركت كنیم! عرض كردم: چشم، اطاعت می كنم.

سپس آن حضرت از من جدا شدند و من از حرم بیرون آمدم. در روز موعود مقداری نان خشك به همان اندازه ای كه حضرت مولا علیه السلام فرموده بودند، تهیه كردم


و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مكان معین، مشغول زیارت وداع بودم، كه ناگهان آن حضرت را ملاقات كردم و در خدمت ایشان از حرم بیرون آمدیم و از صحن مطهر و سپس از شهر خارج شدیم و ساعتی راه پیمودیم.

نه آن حضرت با من صحبت می كردند و نه من می توانستم با ایشان حرف بزنم و مصدع اوقات ایشان بشوم و خیلی با هم عادی بودیم. تا اینكه در همان بیابان به محلی كه مقداری آب بود، رسیدیم. آن حضرت خطی به طرف قبله كشیدند و فرمودند: این قبله است! تو اینجا بمان، نمازت را بخوان و استراحت كن. من در هنگام عصر می آیم، تا با هم به طرف مكه برویم. من قبول كردم و آن حضرت تشریف بردند.

هنگام عصر باز آن بزرگوار تشریف آوردند و فرمودند: برخیز تا برویم. من حركت كردم و خورجین نان را برداشتم و مقداری راه رفتیم. هنگام غروب آفتاب، به جایی رسیدیم كه قدری آب در محلی جمع شده بود. آن حضرت به من فرمودند: شب در اینجا باش! سپس خطی به طرف قبله كشیدند و فرمودند: این قبله! و من فردا صبح می آیم تا با هم بطرف مكه برویم.

بالاخره، تا یك هفته به همین نحو گذشت. صبح روز هفتم آبی در بیابان پیدا شد. آن بزرگوار به من فرمودند: در این آب غسل كن و لباس احرام بپوش و هر كاری كه من می كنم تو هم انجام بده و با من لبیك ها را بگو، زیرا كه اینجا میقات است! من آنچه را حضرت فرمودند و عمل كردند، انجام دادم و بعد دوباره مختصری راه پیمودیم و به نزدیك كوهی رسیدیم.

در آنجا صداهایی به گوشم رسید. عرض كردم: این صداها چیست؟ حضرت فرمودند: از كوه بالا برو، در آنجا شهری می بینی، داخل آن شهر شو! آن حضرت این سخن را فرمودند و از من جدا شدند.


من از كوه بالا رفتم و سپس به طرف آن شهر رفتم و از كسی پرسیدم: اینجا كجاست؟ او گفت: این شهر مكه است و آن خانه ی خداست! یك مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت می كردم كه چرا هفت روز در خدمت آن حضرت بودم ولی از ایشان استفاده ای نكردم و چرا با این موضوع پراهمیت، اینقدر عادی برخورد نمودم؟

به هر حال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجه را در مكه بودم. بعد از آن رفقایی كه با وسیله حركت كرده بودند، پیدا شدند. من در تمام این مدت مشغول عبادت و زیارت و طواف بودم و با جمعی نیز آشنا شده بودم. وقتی آشنایان و دوستانم مرا در مكه دیدند، تعجب كردند.

از آن زمان قضیه ی من در بین آنهایی كه مرا می شناختند، معروف شد و این بركات از همان دعایی بود كه تحت قبه ی حرم سیدالشهداء اباعبدالله الحسین علیه السلام كردم و خدا دعایم را به بركت حضرت سیدالشهداء علیه السلام مستجاب كرد. [1] .


[1] كرامات الحسينيه ج 2، ص 165 به نقل از ملاقات با امام زمان ج 2، ص 229.